شهید علی جعفری قهرمانی در سال 1349 در همدان در یک خانواده محروم و مستضعف دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی خویش را در کنار مادری دلسوز و فداکار سپری نمود تا اینکه به سن 7 سالگی رسید و برای بدست اوردن کسب علم و دانش وارد مدرسه شد و تا چهارم ابتدایی تحصیلات خود را در همدان گذراند و پس از ان به همراه خانواده خود به مشکین دشت کرج امدند و تحصیلات خود را تا اول راهنمایی در کرج ادامه دادند و چون علاقه زیادی به جبهه و جنگ داشت دیگر به تحصل خود ادامه نداد و ترک تحصیل نمود و در پایگاهها و مساجد محل فعالیت وافری از خود نشان میداد و با همسن و سالانش در اکثر راهپیماییها شرکت داشت و پس از پیروزی انقلاب ایشان داوطلبانه به خدمت مقدس سربازی رفتند و در تاریخ 18/2/67 در منطقه عملیاتی جنوب اعزام و در تاریخ 6/5/67 در عملیات تک دشمن در محل شلمچه براثر اصابت ترکش به ناحیه سر به درجه رفیع شهادت نائل گردید. روحش شاد.
شهید ابس ولی پور فرزند اسداله به مورخه 3/8/1344 در روستای قوشچی در توابع زنجان از یک خانواده مذهبی و از نظر اقتصادی ضعیف چشم به جهان هستی گشود وی دوران کودکیش را در دامان پاک پرمهر و محبت خانواده سپری نمود تا اینکه به سن 7 سالگی رسید و جهت کسب علم و دانش پا به مدرسه گذاشت و تحصیلات خود را تا کلاس پنجم ابتدایی ادامه داد و سپس به دلیل کمبود امکانات مالی خانواده ترک تحصیل نمود و بعد به علت فقر مالی و عدم داشتن زمین از روستایشان به همراه خانواده اش به کرج واقع در مشکین اباد سکونت گزیدند و بعد از ان شهید به اتفاق پدرش جهت کسب درامد و تامین مخارج زندگی به کارگری مشغول شدند و سرانجام در تاریخ 15/3/1365 به خدمت سربازی اعزام و سرانجام بعد از 2 سال خدمت در تاریخ 8/4/1367 در منطقه زبیدات بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نائل گردید
شهید حبیب ا... احمدیه ای در سال1324 در یکی از روستاها دیده به جهان گشود و پس از طی دورا کودکی در اغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده به دلیل نبود امکانات کافی و مشکلات فراوان از نعمت سواد محروم ماند و به همراه خانواده به کارکردن پرداخت تا به این وسیله گوشه ای از هزینه پر بار زندگی را بر دوش بگیرد او پس از پایان خدمت سربازی ازدواج نمود که حاصل ازدواج او سه فرزند پسر به نامهای حمید و مجید و سعید است او در زمان اوج گیری انقلاب در اکثر راهپیمائیها و تظاهرات شرکت فعال داشت و پس از پیروزی انقلاب همیشه در صحنه حضور داشت در جهاد سازندگی به خدمت پرداخت و در زمان جنگ به عنوان راننده لودر عازم جبهه های جنگ حق علیه باطل گردید و این سنگر ساز بی سنگر به تلاش خویش ادامه داد و سرانجام در تاریخ 12/12/60 در رقابیه مورد اصابت ترکش توپ به سینه اش قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل گردید .
اینجانب دریتیم فرزند عباس همسر شهید حبیبالله احمدیهای هستم یازده سال با ایشان زندگی کردم ایشان نسبتی با شوهر خواهرم داشت (پسر دائی شوهر خواهرم بود) بیسواد بودند ایشان موقعی که به دنیا نیامده بودند پدرشان فوت میکند که اولین بچه خانواده بوده و تا 4 سالگی نزد مادرشان بودند بعد از ان مادرشان ازدواج میکنند و شهید را به عمویشان میسپارند که عمو وزن عمویشان ایشان را بزرگ میکنند بزرگ میشود و به سربازی میرود و میاید و بعد از سربازی از نیشابور به تهران میایند و در منزل خواهر من که شوهرش با شهید نسبت داشت میماند که مرا در خانه خواهرم میبینند که منجر به ازدواجمان میشود ایشان جهادگر بودند و قبل از اینکه در جهاد سازندگی مشغول بکار شوند راننده بود و بلدوزر، دستگاه سنگین راه سازی بود بعد از اینکه جنگ شروع شد به جهاد رفتند بعد به جبهه اعزام شدند وبه جبهه رفتند( 11/12/60) و در 17 اسفند سال 60 در جمله فتحالمبین در رقابیه به شهادت رسیدند.از ایشان 3 فرزند پسر باقی مانده.جنگ شروع شده بود که از قزوین گروهی میخواست به تهران بیاید ایشان از سرکار به خانه امدند و 10 ـ 15 تان نان بربری گرفته بودند به من گفتند اینها راسریع لقمه بگیر و بچینید توی ان ساک به ایشان گفتم چه خبر است که این همه لقمه را میخواهید ببرید گفتند میخواهم بروم و تا صبح هم برنمیگردم چون یک گروهی از قزوین میخواهند بیایند ما با بچهها هماهنگ کردیم که برویم سرپل اتوبان بایستیم که موقعی که امدند ما انجا باشیم رفتند و 2 تا گالون 4 لیتری اوردند و به من گفتند درون اینها را از اب پر کن 2 تا چوب اورد مثل دسته کلنگ گفت میخواهم اینها را با کس ببندم و بیندازم روی دوشم که ساکم را بر دارم بتوانم مسلط باشم و یک وانت راهم از لاستیک پر کرده بودند بعد رفتند و ما از انها بیخبر بودیم بچهها میامدند و به من میگفتند انقدر ناراحتی نکن و نگران نباش گروهی از قزوین امدهاند جلویشان را گرفتهاند و خوشبختانه نگذاشتهاند بروند تهران بچههای بسیج، جهادگر، سپاهی همه بودند صحبتشان هنوز تمام نشده بود که دیدم برگشت و میخندد گفتم باز لقمههایت تمام شده که برگشتی چه خبر است با سر و صورت سیاه امدهای این شب عید چرا دوده خالی شدی جواب داد لاستیک اتش زدیم که خودمان را کنیم و جلوی اتش بودم جلوی اینه رفت خودش هم خندهاش گرفت به او گفتم چرا میخندی مگر صورتت را ندیدی گفت نه به خدا من الان دارم صورتم را میبینم چقدر سیاه شدم لباس گرم به من بده بپوشم میخواهم برگردم هنوز بچهها انجا هستند نمیشود نروم بعد از انجا به جهاد میروم بچه کوچکم که دست باباش راگرفته بود گفت بابا من میخواهم با شما بیایم گفت بیا فاتحه بابایت را بخوان او هم که دو سال و سه ماهش بود فکر میکرد باباش چیز خوبی دارد میگوید که میخندید به بچه گفت چه خوشش امده که من میگویم بیا فاتحه بابا را بخوان.یک روز امد و به من گفت که یک چیزی میخوام بگویم ببینم جنبهاش را داری که بشنوی، گفتم اره مگر این حرف چیست که جنبهاش را نداشته باشن گفت یکسری نیرو را به جبهه اعزام کردهاند و یکسری هم نیرو را داوطلب میخواهند ببرند اگر جنبهاش را داری من میخواهم بروم گفتم من شماراهمراهی میکنم چرا جنبهاش را نداشته باشم. شهید گفت خوشبختانه یا بدبختانه نمیتوانم بگویم که مصلحت خدا بوده که سه تا بچههایم پسر شده اگر یکی از انها دختر بود مونسی برای شما میشد این مصلحت الهی بود. پس راضی هستی من به جبهه بروم گفتم چرا راضی نباشم برو چرا اضطراب داری گفت اضطراب من برای این است که جثه شما ضعیف است مریض احوال هم هستی سه تا بچه کوچک هم داری اینجا هم تنهایی و خانه هم نیمه ساز است با این سه تابچه چکار میخواهی انجام دهی گفتم شهید که نمیشوید میروید و برمیگردید جواب داد اگر رفتم و برنگشتم چه گفتم توکلت علی الله. توکل به خدا هر چه میخواهد بشود گفت دوست دارم کمی مقاوم باشی و بتوانی این بچهها را بزرگ کنی و خوب تحویل جامعه دهی جواب دادم تا موقعی که کوچک هستند من تضمین میکنم درست تربیت کنم هنوز نرفتهای وبه جایی نرسیدی چه فکرهایی میکنی گفت امده باش امروز صبحانه رامن برایتان درست میکنم حالا که رضایت دادی من اسمم را نوشتهام و فردا اعزام می شوم گروه اول و نفر اول هم من اسمم را نوشتم راضی هستی گفتم راضی هستم گفت بخند و بگو راضیام یک سری از بچهها دارند بخاطر ما میروند انوقت من اینجا بمانم و بگویم خوب همینجا تو
شهید قاسم ایگانی در سال 1334 در روستای ایگانی از توابع شهرستان کرج دیده به جهان گشود وپس از طی دوران کودکی در دامن گرم و پر مهر خانواده برای کسب علم به روستای مجاور عزیمت نمود و تا کلاس 5 ابتدایی درس خواند و پس از ان به علت نبود امکانات از تحصیل باز ماند و ناچاراْ در کنار خانواده جهت تامین هزینه و خرج خانواده مشغول به کار گردید او اکثر اوقات فراغت را مشغول مطالعه کتب دینی و سیاسی و علمی می کرد.او در سال 54 به خدمت سربازی رفت و 2 سال بعد در سال 56 با خدمت خالصانه و صادقانه در سال 56 از خدمت ترخیص گردید و سپس ازدواج نمود که حاصل ان 2 فرزند است .او در زمان اوج گیری انقلاب همگام با سایر مردم مبارز که از ظلم وجود دستگاه ستم شاهی به ستوه امده بودند به پا خواست و لحظه ای او از تلاش باز نایستاد و در اکثر راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت داشت و تمام نیروی خود را وقف خدمت به انقلاب می کرد و پس از پیروزی انقلاب به عضویت بسیج در امد و با منافقین و کودکان مبارز نمود او با شروع جنگ به عنوان سرباز ؟؟؟56 مدت 6ماه در جبهه های جنگ حق علیه باطل خدمت نمود و سپس در بسیج ایگان و انجمن اسلامی فعالیت های چشمگیری داشت و در جریان جنگ بسیاری از یارانش را از دست داد و خود نیز سرانجام در تاریخ 24/11/64 در عملیات والفجر 8 در اروند رود به درجه رفیع شهادت نائل گردید و به لقاءالله پیوست.
در و مادر و برادر و خواهرم امیدوارم ، گوش به فرمان امام باشید و امام را آنطور که هست بشناسید نه آنطور که خود مى خواهید
شهید آتشگاهی در تاریخ 1321 در نیشابور در خانوادهای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود. بعد از گذراندن دوران کودکی وارد مدرسه شد و توانست تا کلاس سوم راهنمایی به تحصیل ادامه دهد و بعد از مدتی به شهرستان کرج نقل مکان کردند. فردی با روحیه علای بودند که صبحها با نماز خواندن و انجام ورزش روزش را اغاز میکرد و بعد به کار و فعالیت میپرداخت و در بسیج محله نیز ثبتنام میکرد. به علت مشکلات مالی به کار و فعالیت پرداخت. ایشان فردی بودند که پایبند اعتقادات مذهبیاش بودندو همیشه میگفتند که اَجر هر کاری باید از خدا گرفت. شهید گرامی الگوی مقاومت بودند. از کودکی نام خداوند متعال را بر زبان داشت و زبانزد خاص و عام بود. از مبارزات انقلاب هم دست برنمیداشت و تلاش در جهت برپایی راهپیماییهای انقلاب و پایگاههای بسیج فعالیتهای زیادی داشتند. به گونهای که انقدر از پایگاه بسیج و انقلاب محافظت میکرد به چیز دیگری توجه نمیکرد. همه چیز او شده بود جنگ و امام قدس(ره) و راه شهدا. دائم در هر سال در جبهه بود. و همیشه به فرزندانش میاموخت که اگر من در راه خدا شهید شدم شماها راهی را که من در پیش دارم رها نکنید. و از خدا و انقلاب و دین و رهبرتان پشتیبانی کنید. با خواندن ایات مبارکه قران خانه را ملکوتی نکند و مدام اصرار داشت که خانوادهاش هم اینگونه باشند و سرانجام به عنوان بسیجی عازم جبهه شد و در عملیات بدر در سال 23/12/63 به فیض شهادت رسید.



