سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهید محمد حسین فهمیده به سال 1344 در یک خانواده مذهبی در شهر خون و قیام قم دیده به جهان گشود. و در دامان مادری بسیار پاک و عفیف پرورش یافت، تحصیلات ابتدایی را در مدرسه روحانی با موفقیت پشت سر نهاد و از ان پس به همراه خانواده از قم به شهرستان کرج مهاجرت نمود و تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه شهیدی کرج به اتمام رساند. تحصیلات کلاس سوم راهنمایی وی مصادف بود با قیام و اعتراضات امت شهید پرور ایران اسلامی بر علیه رژیم دست نشانده و منحوس پهلوی، او به لحاظ تربیت در محیط مذهبی خانواده و حضور مستدام و مستمر در مجالس و محافل دینی به همراه پدر، از ویژگیهای اخلاقی خاصی برخوردار بود، پدر شهید در این باره میگوید: قبل از پیروزی انقلاب در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکرد و اعلامیه‌های امام را بین مردم پخش میکرد و شب‌ها پشت بام رفته و الله اکبر به سر میداد و به مردم محله میگفت: هر کس پشت بام نیاید و شعار الله اکبر ندهد و برای پیروزی انقلاب فعالیت نکند ضد انقلاب است. علاقه خاصی نسبت به امام خمینی و فرمایشات ایشان داشت. بعد از پیروزی انقلاب نیز در فعالیت های مسجد، انجمن اسلامی، و بسیج محل عاشقانه شرکت میکرد. از گروهک‌های ضد انقلاب متنفر بود، با شروع جنگ تحمیلی توسط مهره دست نشانده استکبار جهانی صدام عفلقی عراق و صدور فرمان مهم امام خمینی مبنی بر حضور جوانان در جبهه‌های جنگ و مقابله با تجاوز دشمن بعثی و دفاع از کیان هستی انقلاب اسلامی و کشور عزیز ایران، اتش عشق حضور در جبهه به جانش افتاد، او یک بار به دنبال شیطنت‌های گروهک‌های ملحد و محارب به کردستان عزیمت ولی به دلیل کمی سن و کوچکی جثه توسط سپاه پاسداران برگشت داده شده بود، این بار نیز به بهانه خرید نان از منزل خارج و با گریه و اصرار فراوان توسط بسیج دانشکده افسری تهران عازم جبهه میشود و پس از مدتی حضور در جبهه زخمی شده و در بیمارستان اهواز بستری میگردد ولی با اندکی بهبودی به همراه دوست و همسنگرش شهید محمدرضا شمس از بیمارستان فرار و مجدداً به خط مقدم میرود. به نقل از همسنگرانش گفته شده است که در خط مقدم تقاضای اسلحه میکند ولی فرماندهان از دادن اسلحه به وی خودداری میکنند و او سخت براشفته و ناراحت میشود و میگوید خواهید دید که من اسلحه‌گیر میاورم، به همین خاطر او با تلاش فراوان و سینه خیز خود را به سنگرهای دشمن می رساند و یک قبضه تفنگ با تعدادی نارنجک در بازگشت با خود میاورد و به فرماندهان میگوید: نگفتم اسلحه بدست میاورم و بلاخره پس از چند روز در حین عملیات و درگیری مشاهده میکند که خود و دوستان و همرزمانش مورد محاصره انبوه تانک‌های عراقی قرار گرفتهاند و در این هنگام بسیار شجاعانه چندین نارنجک به کمر بسته و سینه خیز خود را به تانک‌های دشمن میرساند و با کشیدن یک نارنجک خود را به زیر تانک میاندازد و با انفجار مهیبی که حاصل میشود محاصره شکسته شده و تانک فرار برقرار ترجیح میدهند و او نیز به درجه رفیع شهادت نائل می اید.
خاطراتی از شهید محمدحسین فهمیده
من (خواهر شهید محمد حسین فهمیده )مرضیه فهمیده هستم که شرح حال زندگی محمد حسین فهمیده را می نویسم اول که او می خواست به جنگ حق علیه باطل برود رفت اسم من و خواهر دیگرم را در مدرسه اسدابادی نوشت و مادرم به او گفت حسین خودت مهم هستی برو اسمت را در مدرسه بنویس گفت من نمیروم چون امسال جنگ است مادرم گفت : خدا نکند تو این حرفها را از کجا می دانی مگر از پیش خدا امدی می گفت حالا می بینی بعدا" از خانه بیرون رفت دو هفته بود که ما به مدرسه می رفتیم که ان روز ظهر بود که ما به مدرسه رفتیم و او ناهار خورده بود و مادرم داشت بچه هامان را خواب می کرد که او لباسهایش را در ساک گذاشته بود و پایین ایوان گذاشته بود دو شیشه ای که در دوران انقلاب در ان کوکتل مولوتف درست کرده بود و ان را پشت در حیاتمان گذاشته بود که مادر نفهمد بعد از درخانه با برادر کوچکم حسن بیرون امد بعد مادرم صداش کرد گفت حسین این 500 ریال را بگیر و نان بخر برادرم ان پول را گرفت و از درخانه بیرون امد برادر کوچکم برای ان یک نوشابه گرفت و به او داد و با خاو خداحافظی کرده بود وبالای چهار راه با دوستش دیدار کرد ه بود و گفته بود که به مادرم بگویید که مرا حلال کند ان روز با بسیج تهران به جبهه اهواز رفته بود خوشبختانه دوستش را در خرمشهر دیده و گفته بود محمد دیدی موفق شدم و وقتی ان جا رفته بود به خرمشهر تقاضای تفنگ کرده بود ولی به او تفنگ ندادند بعد با جدیت گفته بود خودم تفنگ بدست می اورم و پشت تخته سنگی دو تا از بعثی ها را کشته بود و تفنگ وکفشهای انها را در دست گرفته بود و می گفت دیدی بدست اوردم در لحظه ای دیگر گفتند که نیروها در محاصره است بعد حسین از این دو شیشه یکی از ان کوکتل مولوتف ها را به طرف یک تانک پرتاب می کند و فایده ای ندارد سینه خیز جلوتر رفته بود که تیری در پایش می خورد ان یکی دوستش هم که فامیل اش شمس است تیر خورده بود و دو تایی در ان بیمارستان بودند و با هم صحبت از جنگ می کردند که چند روز دیگر که پایش کمی خوب می شود حسین سر تخت شمس می رود و می گوید ماندن ما اینجا چه فایده ای دارد بلندشو برویم جنگ که با هم شبانه از بیمارستان فرار می کنند و وقتی انجا می روند می بینند که برادران در محاصره هستند محمد تیر می خورد و به حسین می گوید برو برادران در محاصره هستند اینجا که از محمدرضا نارنجک می گیرد و به کمر خود می بندد و خود را زیر تانک دشمن می اندازد و خود شربت شهادت می نوشد وصیت او این بود که هیچوقت مادرم و پدرم گریه نکند و فقط فاتحه برایشان بخوانند . والسلام علیکم و رحمهالله





تاریخ : سه شنبه 92/10/17 | 3:31 عصر | نویسنده : هیئت حضرت ابوالفضل | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.